شبیه گردیدن. مماثلت. مشابهت. تشابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنچه مردم بخورد اندر معده نیم پخته شود و از معده به جگر اندر آید و اندر جگر خون گردد و از جگر به رگها اندر آید و به هر اندامی از اندامهای یکسان نصیبی برسد و مانند آن شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). هرآنگه محسوس حاضر بود حساس مانند او شود به فعل. (مصنفات بابا افضل). - مانند چیزی شدن، تمثل. (ترجمان القرآن). - مانند شدن کسی را، تقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شبیه گردیدن. مماثلت. مشابهت. تشابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آنچه مردم بخورد اندر معده نیم پخته شود و از معده به جگر اندر آید و اندر جگر خون گردد و از جگر به رگها اندر آید و به هر اندامی از اندامهای یکسان نصیبی برسد و مانند آن شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). هرآنگه محسوس حاضر بود حساس مانند او شود به فعل. (مصنفات بابا افضل). - مانند چیزی شدن، تمثل. (ترجمان القرآن). - مانند شدن کسی را، تقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
متوقف شدن و از کار افتادن ازتعب و خستگی. (ناظم الاطباء). بیش کار نتوانستن. خسته شدن (به معنی متداول امروز). کل ّ. کلال. اعیاء. لغوب. استحسار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاجز شدن. از کار افتادن. خسته شدن. کوفته گشتن: تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سپه از بر کوه گشتند باز شده مانده از رزم و راه دراز. فردوسی. بسودند با سنگ بسیار چنگ شده مانده گردان و آسوده سنگ. فردوسی. زبس کشیدن زر عطاش مانده شده ست چو پای پیلان دو دست خازن و وزان. فرخی. نه رنجه شود آفتاب از مسیر نه مانده شود آسمان از مدار. عنصری. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار. ناصرخسرو. ما مانده شدستیم و گشته سوده ناسوده و نامانده چرخ گردا. ناصرخسرو. به بازی مده عمر باقی به باد که مانده شود هرکه خیره دود. ناصرخسرو. به غاری رسیدند بسیار فراخ و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص الانبیاء ص 200). و هر وقت که مسافر بیند که مانده خواهد شد پیش از آنکه مانده شود بنشیند و یک لحظه بیاساید و باز برخیزد و آهسته می رود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم مانده شود و رنجی کشد حرارت در اندرون تن او برافروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وهرکه را اسب مانده می شد اسب رها می کرد و عوض از گله می گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). فوز نایافته شدم مانده نجح نایافته شدم مغمور. مسعودسعد. گاه گفتم که مانده شد خورشید گاه گفتم که خفت ماه سما. مسعودسعد. چون مانده شد از عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. مانده نشدی زغم کشیدن وز طعنۀ دشمنان شنیدن. نظامی
متوقف شدن و از کار افتادن ازتعب و خستگی. (ناظم الاطباء). بیش کار نتوانستن. خسته شدن (به معنی متداول امروز). کَل ّ. کلال. اعیاء. لغوب. استحسار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاجز شدن. از کار افتادن. خسته شدن. کوفته گشتن: تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سپه از بر کوه گشتند باز شده مانده از رزم و راه دراز. فردوسی. بسودند با سنگ بسیار چنگ شده مانده گردان و آسوده سنگ. فردوسی. زبس کشیدن زر عطاش مانده شده ست چو پای پیلان دو دست خازن و وزان. فرخی. نه رنجه شود آفتاب از مسیر نه مانده شود آسمان از مدار. عنصری. چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار. ناصرخسرو. ما مانده شدستیم و گشته سوده ناسوده و نامانده چرخ گردا. ناصرخسرو. به بازی مده عمر باقی به باد که مانده شود هرکه خیره دود. ناصرخسرو. به غاری رسیدند بسیار فراخ و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص الانبیاء ص 200). و هر وقت که مسافر بیند که مانده خواهد شد پیش از آنکه مانده شود بنشیند و یک لحظه بیاساید و باز برخیزد و آهسته می رود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم مانده شود و رنجی کشد حرارت در اندرون تن او برافروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وهرکه را اسب مانده می شد اسب رها می کرد و عوض از گله می گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). فوز نایافته شدم مانده نجح نایافته شدم مغمور. مسعودسعد. گاه گفتم که مانده شد خورشید گاه گفتم که خفت ماه سما. مسعودسعد. چون مانده شد از عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. مانده نشدی زغم کشیدن وز طعنۀ دشمنان شنیدن. نظامی
تشبیه. (دهار) (زوزنی) (ترجمان القرآن). تشبیه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حجاج او را گفت با یزید بن معاویه بیعت نکردی و خود را به حسین علی و عبدالله بن عمر مانند کردی. (بلعمی). دست رادش را به دریا کی توان مانند کرد که همی دریا به پیش دست او فرغر شود. فرخی. هرکه او را به تو مانند کند هیچکس است بازنشناسد گوینده بهی از بتری. فرخی. کف او را نتوان کردن مانند به ابر دل او را نتوان کردن مانند به یم. فرخی. پس من دنیا را بدان چاه پرآفت و مخافت مانند کردم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 57). اژدها را به مرجعی مانند کردم که به هیچ تأویل از آن چاره نتوان کرد. (کلیله و دمنه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. (کلیله و دمنه). به چه مانند کنم در همه آفاق ترا کانچه در وهم من آید تو از آن خوبتری. سعدی
تشبیه. (دهار) (زوزنی) (ترجمان القرآن). تشبیه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حجاج او را گفت با یزید بن معاویه بیعت نکردی و خود را به حسین علی و عبدالله بن عمر مانند کردی. (بلعمی). دست رادش را به دریا کی توان مانند کرد که همی دریا به پیش دست او فرغر شود. فرخی. هرکه او را به تو مانند کند هیچکس است بازنشناسد گوینده بهی از بتری. فرخی. کف او را نتوان کردن مانند به ابر دل او را نتوان کردن مانند به یم. فرخی. پس من دنیا را بدان چاه پرآفت و مخافت مانند کردم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 57). اژدها را به مرجعی مانند کردم که به هیچ تأویل از آن چاره نتوان کرد. (کلیله و دمنه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. (کلیله و دمنه). به چه مانند کنم در همه آفاق ترا کانچه در وهم من آید تو از آن خوبتری. سعدی